-
امامت
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 16:38
اغاز امامت امام مهدی (عج)بر تمام جهانیان مبارک
-
خاک تو سرمون
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 18:46
خیلی بده تو جامعه ای زندگی کنی که یه زمانی مهد تمدن و فرهنگ بوده ولی الان نمیدونن فرهنگ چیه درد من اینه یک سال این وبلاگ و دارم دو سال وبلاگ ناله رو هدایت میکنم و 4 ساله یه وبلاگ دیگه رو همش هم مثل همه بازدید هیچکدوم از روزی 100 نفر بیشتر نشده ولی میبینم وبلاگ های داستان های س ک س ی روزی 1000 تا بازدید کمتر نداره درد...
-
شب جمعه
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 17:59
امشب شب جمعه است شادی روح اموات صلوات
-
سلام یه کاری داشتم
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 02:23
سلام به شما بیننده گرامی از اینکه به وبلاگ بنده سر زدید سپاسگذارم هدف از این پست این بود که بگم هرکسی ایده ای طرحی انتقادی دارد ایراد بفرماید که من با توجه به پتانسیل وبلاگ بتوانم برای بهبود وبلاگ تلاش کنم دوستان هر پیشنهادی دارند بفرمایند
-
نامه عاشقانه
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 01:57
محبت شدیدی که سابقا ابراز میکردم دروغ وبی اساس بود و در حقیقت نفرت به تو روز به روز زیادتر میشود و هرچه بیشتر ترا میشناسم پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار میگردد در قلب خود احساس میکنم که ناچارباید از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهاییکه اخیرا با تو کردم طبیعت و زمانه روح...
-
مداد
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 01:51
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی . پسرک با تعجب...
-
محبت مادر
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 01:37
وقتی این داستانو خوندم خیلی خیلی احساسم یه مادرم بیشتر شد تقدیم به همه مادران: داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم.مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب...
-
ماشین بدون راننده
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 01:17
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد....
-
عشق خدا
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 01:12
مردمی که روی زمین زندگی میکردند مثل همه تاریخ در حال گذران زندگی روزمره شان بودند که روزی یکی از فرشتگان مقرب خداوند را دیدند که یک بسته کبریت در دست راست و یک سطل آب در دست چپ دارد اما در گوشهای از آسمان نشسته و همانطور که به انسانها نگاه میکند اشک میریزد مردم جلو رفتند و از فرشته سوال کردند: ای فرشته محبوب،...
-
طناب شیطان
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 01:05
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود. ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است. کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟ جواب داد: برای اسارت آدمیزاد. طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ، طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند. سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:...
-
تغییر نگرش
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 01:02
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس...
-
تدبیر خداوند
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 00:54
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله...
-
بالاخره تموم شد
شنبه 20 آذرماه سال 1389 23:39
گفتم که یه روز میام بالاخره دوران خدمت من هم تموم شد اومدم که بمونمم با یه عالمه داستان قشنگ دیگه منتظر داستانهام باشید
-
هواشناسی
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 04:47
مردان قبلیه سرخ پوست از رئیس جدید می پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشته، جواب میده: «برید هیزم تهیه کنید.» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد!» پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع...
-
میام یه رو ز برمیگردم
جمعه 14 آبانماه سال 1389 15:14
ببخشید یه دو ماهی میشه سر نزدم اخه سرباز شدم حالا حالا ها هم قصد تموم شدن نداره ولی میام یه روز میام با دست پر من و که میشناسید بگیر نگیر داره راستی از تموم بروبچی که تو این چند وقته مارو فراموش نکردند هم ممنونم مخصوصا دوست خوبو نازنینم پیچا
-
داماد و مادر زن
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 10:14
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک...
-
راز جعبه کفش
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 10:10
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها...
-
دو راهب
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 10:04
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند. لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت. از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود . یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد. سپس او را از عرض رودخانه...
-
داستان من
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 18:34
تا حالا از این ور اون ور داستان زیاد گرفتم تک و توک داستانی پیدا میکنید واسه من باشه ولی امروز میخوام داستان خودم رو نقل کنم یه پسره ۲۰ ساله بابام میگه مرد شدی ولی نیستم مرد نیستم پشت کنکوری بمدت ۲ سال کلا ادم شادی هستم غیر از مواقعی که بغض بیفته تو گلوم نتونم نیشتر بزنم بترکه به چیز خاصی علاقه ندارم جز کاغذ قلم...
-
تغییر راه
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 20:13
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را...
-
شیر خط
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 20:09
جنگ عظیمی بین دو کشور در گرفته بود . ماه ها از شروع جنگ می گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان دو طرف خسته شده بودند. فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان خسته، دو دل بودند . فرمانده...
-
کفاش پیر
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 20:05
در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط کرده بود. کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و شب با عشق و شادی نزد خانواده خویش می رفت. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند کم کم از صدای خواندن کفاش خسته و کلافه شد تا اینکه یک روز از کفاش پرسید...
-
قدرت اندیشه
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 20:03
پیرمردی تنها در "مینه سوتا" زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این...
-
پادشاه و چهار همسرش
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 20:00
روزی، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار میکرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر میآراست و به او از بهترینها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست میداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی میکرد. اما همیشه میترسید که مبادا او را ترک کند و نزد...
-
نوشته روی دیوار
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 12:34
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت ، زنبیل سنگین را داخل خانه کشید . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و میخواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید . وقتی مادرش را دید به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی میکردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که...
-
انتظار خدا
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 12:29
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای...
-
ارامش
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 12:22
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام...
-
پازل
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 12:20
پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت : بیا کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟ و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت؛ می دانست پسرش تمام...
-
سکان را به من بده
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 11:57
خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید: آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟ می گویم البته به امتحانش می ارزد. کجا باید بنشینم؟ چقدر باید بگیرم؟ کی وقت نهار است؟ چه موقع کار را تعطیل کنم؟ خدا می گوید: سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی (( شل سیلور استاین ))
-
عروسک
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 11:55
وارد فروشگاه شدم کریسمس نزدیک بود. با عجله به قسمت اسباب بازیها رفتم. دنبال یک عروسک زیبا برای نوۀ کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. پسر بچۀ کوچکی را دیدم که عروسک زیبایی را در آغوش گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد. در این فکر بودم که عروسک را برای چه کسی می خواهد. چون پسر...