راستش را بگو هنوز هم دلت برایم تنگ میشود نمیخواستم بیایم تا پر پر شدن ارزوهایم را ببینم باورم نمیشد ان همه لحظه ان همه خاطره پی چشم بر هم زدنی رفت
خیلی زیبا شده بودی دست در دست داماد از پله ها پائین می امدی و من در تاریک ترین نقطه حیاط
امدنت را نظاره گر بودم
خوش بحالت
ان زمان که تمام دارو ندارم تو بودیو تو کنارم بودی و دلت با دیگری بود
سرزنشت نمیکنم هر بار میتوانستم از چشمهایت بخوانم که مال من نیستی ولی میترسیدم که مال نباشی
ترس از دست دادنم تو یک لحظه ارامم نمیگذاشت وان شد که نباید میشد تو رفتی
شب تولد ۱۹ سالگیت یادت هست شاید یادت نباشد ولی من هیچگاه فراموشش نخواهم کرد
بدون چتر بودم و باران خیس خیس شده بودم باز هم امدم تا بگویم تولدت مبارک وتو ان بالا پشت پنجره اتاقت نشسته بودی برایم دست تکان میدادی راستش را بگو ان خنده ها هم الکی بود
تا دل مرا خوش کنی
کاش بازم با من میماندی بعد میرفتی
دوست داشتم در اخرین لحظه های عمرم حضور گرمت را حس میکردم
نمیتوان از ادمها انتظار تغییر نداشت ما بر زمینی زندگی میکنیم که مدام در حال تغییر است
کاش تو استثناء بودی
ان روز که دکتر مرا از ادامه زندگی ام باز داشت و فقط گفت منتظر معجزه باش دوست داشتم با تو
بگویم تا با دلداریهایت معجزه ام شوی ولی ترسیدم از نبودن من ازرده خاطر شوی
کاش میگفتم شاید برای خوشحالی من هم که شده با من می ماندی
خیالی نیست تو را بخشیدم برایت از ته قلب ارزوی خوشبختی میکنم
ای ستاره شبهای بی ستاره من .
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت.او چیز هایی را که درباره خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد. شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه روشن و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد.احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد. و دید آب استخر برای تعمیر خالی شده بود