جایی برای تنهایی

جایی برای تنهایی

داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -
جایی برای تنهایی

جایی برای تنهایی

داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -

کنکور 91

تا کنکورت 10 روز بیشتر نمانده 


امیدوارم هنوز هم سر قولت مانده باشی


بعد کنکور میبینمت  وبه این 9 ماه ندیدنت پایان میدهی 


هرچند نمیتوانم زیاد نگاهت کنم چون اشکهایم مجال نمیدهد


یادم باشد گل رز بگیرم با شکلات تلخ 


مثل 2 سال پیش  .


پاورقی:


و این اخرین کنکور من هم هست 4 سال منتظرش بودم  تا وقتی امد این بار ضربه فنی اش کنم

سکو

قرار بود بلند ترین دیواری باشم که میتوانی داشته باشی

تا راحت تن خسته ات را به من بسپاری

اما کوتاه ترین دیوارت شدم

چون هیچگاه کسی نبود که  اشتباهایت را بر پیکرش بکوبی

من کوتاه ترین دیوارت شدم

و امروز که تو اوج گرفتی برای تو همانند سکو ای ایستاده ام

من سکوی پرتاب تو بودم .


خالی

از بهانه های بی منطقت

از زنگ نزدن هایت

از دل مشغولی هایت

دانستم دل در گرو شخص دیگری داری

برو به سلامت

ولی یادت باشد ان که شکستیش دل بود

نه کوزه ای خالی .

زنگ اخر

صدای زنگ دلم را بشنو

انگار زنگ اخر است

دیگر صدایی نمیشنوی

تعطیل میشوم

برای همیشه

و تو سر کلاس عشق تنها میمانی

و روی تخته سیاه دلت حک میشود

کاش کمی باورم داشت .

سلامتی هرچی عشقه

توی حیات دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت، فهمیده بود از خواهرش خوشم میاد بچه‌ها دور ما حلقه زده بودند و فریاد می‌‌...کشیدند.......قورتش بده....چون هیکلم بزرگ بود اون هی‌ مشت میزد و من فقط دفاع می‌کردم...باز اون مشت میزد و من فقط و فقط دفاع می‌کردم بالاخره یه خراش کوچیکی‌ توی صورتم افتاد
فرداش خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت می‌زدی
روم نشد بهش بگم....آخه چشماش شبیه تو بود


منبع : میکده سیتی

گذر زمان

از مسائلی که تنها راه حلش گذر زمان  است بیزارم  بیزار


کار گروهی

باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش می راند ،ناگهان تعادل اتومبیل به هم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد .
از شانس خوبش ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشد به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شده و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد .
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت می کرد به آرومی آمد دم در و بازش کرد راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد .
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : " بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه . "
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش می ارزید !

با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : " یالا فردریک ، هری ، تام ،پل ، فردریک ، تام ، هری پل .... یالا همگی با هم سعی تون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین !!! "

راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه .

با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد :

" هنوزهم نمی تونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره ؟! "

کشاورز پاسخ داد : " ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست "

اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من کوره !!!


منبع: بیکار بودم اومدم وبلاگ زدم

اعتکاف ۹۱

قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است

یازده بار شمردیم و یکی باز کم است

این همه اب که میبینی نه اقیانوس است

عرق شرم زمین است که سرباز کم است 


امسال اعتکاف خیلی بهم حال داد یه سری دوست جدید پیدا کردم 

حال و هوای عرفانی


وای چه کیفی داد سید حمیدو مجید اقا فرشید و رسول و علی اقا و افشین و دوستانی بهتر از اب روان اقا سعید با اون میون داریش  اقا مهدی و محمد رضا  با اون سیمای جذابشون


از امسال تصمیم گرفتم هرسال برم اعتکاف خیلی فاز میده واقعا واسه هر بچه شیعه ای لازمه

خدایا...

* خدایا : عقیده مرا از دست عقده ام مصون دار .

* خدایا : به من قدرت تحمل عقیده مخالف ارزانی کن .

* خدایا : مرا همواره آگاه و هوشیار ساز تا پیش از شناختن درست و کامل کسی یا فکری - مثبت یا منفی - قضاوت نکنم .

* خدایا : شهرت , منی را که : میخواهم باشم , قربانی من که : می خواهند باشم نکند .

* خدایا : به من تقوای ستیز بیاموز تا در انبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم .

* خدایا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان , اضطراب های بزرگ , غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز .

* خدایا : اندیشه و احساس مرا در سطحی پائین میاور که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار و پلید شبه آدم های اندک را متوجه شوم ; چه , دوست تر می دارم بزرگواری گول خورده باشم تا همچون اینان , کوچکواری گول زن .

* خدایا : بر اراده , دانش , عصیان , بی نیازی , حیرت , لطافت روح , شهامت و تنهایی ام بیفزای .

* خدایا : مرا یاری ده تا جامعه ام را بر سه پایه کتاب , ترازو و آهن استوار کنم و دلم را از سه سرچشمه حقیقت , زیبایی و خیر سیراب سازم .

* خدایا : جامعه ام را از بیماری تصوف و معنویت زدگی شفا بخش تا به زندگی و واقعیت بازگردد و مرا از ابتذال زندگی و بیماری واقعیت زدگی نجات بخش , تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم .

* خدایا : به روشنفکرانی که اقتصاد را اصل میدانند بیاموز که اقتصاد هدف نیست و به مذهبی ها که کمال را هدف می دانند بیاموز که : اقتصاد هم اصل است .

* خدایا : این آیه را که بر زبان داستایوسکی رانده ای بر دل های روشنفکران فرود آر که :" اگر خدا نباشد , همه چیز مجاز است "

جهان فاقد معنی و زندگی فاقد هدف و انسان پوچ است و انسان فاقد معنی فاقد مسئولیت نیز هست .

* خدایا :در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند مرا با نداشتن و نخواستن روئین تن کن .

* خدایا : در تمامی عمرم به ابتذال لحظه ای گرفتارم مکن که به موجوداتی برخورم که در تمامی عمر لحظه ای را در ترجیح عظمت , عصیان و رنج بر خوشبختی , آرامش و لذت اندکی تردید کرده اند.

* خدایا : به هر که دوست می داری بیاموز که ‌:عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر میداری بچشان که : دوست داشتن از عشق برتر !

* خدایا : مرا از همه فضایلی که به کار مردم نیاید محروم ساز !

و به جهالت وحشی معارف لطیفی مبتلا مکن که درجذبه احساس های بلند و اوج معراج های ماورا برق گرسنگی را در عمق چشمی و خط کبود تازیانه را بر پشتی نتوانم دید !

* خدایا : به جامعه ام بیاموز که تنها راه به سوی تو از زمین میگذرد اما به من بیراهه ای میان بر را نشان بده .

* خدایا : به مذهبی ها بفهمان که : آدم از خاک است , بگو که : یک پدیده مادی نیز به همان اندازه خدا را معنی میکند که یک پدیده غیببی , در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در اخرت .

و مذهب , اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد .

* خدایا : به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهو دگیش سوگوار نباشم .

بگذار تا آن را من ,خود ,انتخاب کنم اما آن چنان که تو دوست داری .

* خدایا : چگونه زیستن را تو به من بیاموزچگونه مردن را خود خواهم دانست .

* خدایا : مگذار , که ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر مرا با کسبه دین با حمله تعصب و عمله ارتجاع هم آواز کند .

که : آزادی ام اسیر پسند عوام گردد .

که : دینم , درپس وجهه دینی ام دفن شود

که : عوام زدگی , مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد

که : آنچه را حق می دانم به خاطر آنکه بد می دانند کتمان کنم !

* خدایا : مسئولیت های شیعه بودن را - که علی وار بودن و علی وار زیستن و علی وار مردن است

و علی وار پرستیدن و علی وار اندیشیدن و علی وار جهاد کردن و علی وار کار کردن و علی وار سخن گفتن

و علی وار سکوت کردن است - تا آن جا که در توان این بنده ناتوان علی است همواره فرایادم آر

اگر دروغ رنگ داشت

اگر ...اگر دروغ رنگ داشت؛
هر روز شاید،
ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،
و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.
اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛
عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.
اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛
محال نبود وصال!
وعاشقان که همیشه خواهانند،
همیشه می توانستند تنها نباشند.
اگر گناه وزن داشت؛
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،
خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،
و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.
اگر غرور نبود؛
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،
و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،
جستجو نمی کردیم.
اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛
با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان،
حبس نمی کردیم.
اگر خواب حقیقت داشت؛
همیشه خواب بودیم.
هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛
ولی گنج ها شاید،
بدون رنج بودند.
اگر همه ثروت داشتند؛
دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛
تا دیگران از سر جوانمردی،

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.

اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،اگر همه ثروت داشتند.


اگر مرگ نبود؛
همه کافر بودند،
و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.
ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.
اگر عشق نبود؛
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ...
اگر عشق نبود؛
اگر کینه نبود؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،
من بی گمان،
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا.
آنگاه نمیدانم ،

به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟