تا کنکورت 10 روز بیشتر نمانده
امیدوارم هنوز هم سر قولت مانده باشی
بعد کنکور میبینمت وبه این 9 ماه ندیدنت پایان میدهی
هرچند نمیتوانم زیاد نگاهت کنم چون اشکهایم مجال نمیدهد
یادم باشد گل رز بگیرم با شکلات تلخ
مثل 2 سال پیش .
پاورقی:
و این اخرین کنکور من هم هست 4 سال منتظرش بودم تا وقتی امد این بار ضربه فنی اش کنم
قرار بود بلند ترین دیواری باشم که میتوانی داشته باشی
تا راحت تن خسته ات را به من بسپاری
اما کوتاه ترین دیوارت شدم
چون هیچگاه کسی نبود که اشتباهایت را بر پیکرش بکوبی
من کوتاه ترین دیوارت شدم
و امروز که تو اوج گرفتی برای تو همانند سکو ای ایستاده ام
من سکوی پرتاب تو بودم .
از بهانه های بی منطقت
از زنگ نزدن هایت
از دل مشغولی هایت
دانستم دل در گرو شخص دیگری داری
برو به سلامت
ولی یادت باشد ان که شکستیش دل بود
نه کوزه ای خالی .
صدای زنگ دلم را بشنو
انگار زنگ اخر است
دیگر صدایی نمیشنوی
تعطیل میشوم
برای همیشه
و تو سر کلاس عشق تنها میمانی
و روی تخته سیاه دلت حک میشود
کاش کمی باورم داشت .
توی
حیات دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت، فهمیده بود از خواهرش خوشم میاد
بچهها دور ما حلقه زده بودند و فریاد می...کشیدند.......قورتش
بده....چون هیکلم بزرگ بود اون هی مشت میزد و من فقط دفاع میکردم...باز
اون مشت میزد و من فقط و فقط دفاع میکردم بالاخره یه خراش کوچیکی توی
صورتم افتاد
فرداش
خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت میزدی
روم نشد
بهش بگم....آخه چشماش شبیه تو بود
منبع : میکده سیتی
باران بشدت می بارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده
پیش می راند ،ناگهان تعادل اتومبیل به هم خورده و از نرده های کنار جاده به
سمت خارج منحرف شد .
از شانس خوبش ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های
آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل
بیرون بکشد به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شده و بسمت مزرعه مجاور دوید
و در زد .
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت می کرد به آرومی آمد
دم در و بازش کرد راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد .
پیرمرد
گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : " بذار ببینم
فردریک چیکار میتونه برات بکنه . "
لذا با هم به سمت طویله رفتند و
کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون تا راننده شکل و
قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ،
اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش می ارزید !
با هم به
کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم
چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر
داد زد : " یالا فردریک ، هری ، تام ،پل ، فردریک ، تام ، هری پل .... یالا
همگی با هم سعی تون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه ....
خوبه تونستین !!! "
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد
اتومیبل رو از گل بیرون بکشه .
با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز
تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد :
" هنوزهم نمی
تونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه، حتما هر چی هست زیر سر اون
اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره ؟! "
کشاورز پاسخ داد : "
ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست "
اون کار رو کردم که این حیوون
باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من کوره
!!!
منبع: بیکار بودم اومدم وبلاگ زدم
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه اب که میبینی نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
امسال اعتکاف خیلی بهم حال داد یه سری دوست جدید پیدا کردم
حال و هوای عرفانی
وای چه کیفی داد سید حمیدو مجید اقا فرشید و رسول و علی اقا و افشین و دوستانی بهتر از اب روان اقا سعید با اون میون داریش اقا مهدی و محمد رضا با اون سیمای جذابشون
از امسال تصمیم گرفتم هرسال برم اعتکاف خیلی فاز میده واقعا واسه هر بچه شیعه ای لازمه
اگر ...اگر دروغ رنگ داشت؛
هر
روز شاید،
ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،
و بیرنگی،
کمیاب ترین چیزها بود.اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛
عاشقان،
سکوت شب را ویران میکردند.اگر به راستی،
خواستن، توانستن بود؛
محال نبود وصال!
وعاشقان که همیشه خواهانند،
همیشه
می توانستند تنها نباشند.اگر گناه وزن داشت؛
هیچ
کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،
خیلی ها از کوله بار سنگین خویش
ناله میکردند،
و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.اگر
غرور نبود؛
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،
و ما کلام محبت
را در میان نگاههای گهگاهمان،
جستجو نمی کردیم.اگر
دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛
با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،
و هر
عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان،
حبس نمی کردیم.اگر
خواب حقیقت داشت؛
همیشه خواب بودیم.
هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛
ولی
گنج ها شاید،
بدون رنج بودند.اگر همه ثروت داشتند؛
دل
ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.
و یک نفر در کنار خیابان خواب
گندم نمی دید؛
تا دیگران از سر جوانمردی،
بی
ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.
اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،اگر همه ثروت داشتند.
به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟