خیلی بده تو جامعه ای زندگی کنی که یه زمانی مهد تمدن و فرهنگ بوده ولی الان نمیدونن فرهنگ چیه
درد من اینه یک سال این وبلاگ و دارم دو سال وبلاگ ناله رو هدایت میکنم و 4 ساله یه وبلاگ دیگه رو همش هم مثل همه بازدید هیچکدوم از روزی 100 نفر بیشتر نشده ولی
میبینم وبلاگ های داستان های س ک س ی روزی 1000
تا بازدید کمتر نداره درد من درد یه تاریخ یه تمدن خاک تو سر جوونایی که دنبال هوا هوس های نفسانیشون هستند و دارن از انسان بودن دور میشن
اومدم وبلاگ داستان کوتاه زدم بدون لینک ادامه مطلب
هر کسی اومده واسه تبلیغ وبلاگ یا سایت خودش بوده البته انگشت شماره هم بوده اند که هنوز میشه انشان رو توشون دید به قول شهید شریعتی بشر یک بودن است و انسان یک شدن
خیلی سخته ببینی هر روز تو مملکتت فقر و فحشا بیشتر میشه و ما مثل کبک سرمون بردیم تو برف
خاک تو سرمون بی غیرتی موچ میزنه دیگه از لوتی ها خبری نیست دیگه کسی تو بازار ساقی نمیشه و واسه دل تشنه ای اب تعارف نمیکنه دیگه کسی وقتی واسه کسی نداره
خاک تو سرمون سرمون رو با سرگرمی و فیلم و سریال و جک و گرم کردن تا از ماهیتمون دور بشیم از انسان شدنمون هنوز بشر موندیم
همه پیشرفت میکنن وما پست رفت
جامعه جوری شده اگه بگی کل شعر های حافظ و سعدی و مولوی حفظی کاری واست نمیکنن
ولی اگه یه بازیگر هرزه باشی صد بار جلوت خم و راست میشن
تا پول باشه همه چیز هست ولی اگه نباشه هیچ چیز نیست
اگه ...
سلام
به شما بیننده گرامی
از اینکه به وبلاگ بنده سر زدید سپاسگذارم
هدف از این پست این بود که بگم هرکسی ایده ای
طرحی انتقادی دارد ایراد بفرماید که من با توجه به پتانسیل وبلاگ بتوانم برای بهبود وبلاگ تلاش کنم
دوستان هر پیشنهادی دارند بفرمایند
محبت شدیدی که سابقا ابراز میکردم
دروغ وبی اساس بود و در حقیقت نفرت به تو
روز به روز زیادتر میشود و هرچه بیشتر ترا میشناسم
پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار میگردد
در قلب خود احساس میکنم که ناچارباید
از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که
شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهاییکه اخیرا با تو کردم
طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و
بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و میدانم که
خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد کرد
اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود را با تو
به پریشانی و بد ختی خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را
در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من
هیچگاه بتو رام نخواهد شد و نفرت و کینه ام پیوسته
متوجه تواست این نکته را باید در نظر داشته باشی و بدانی که
از تو میخواهم آنچه را که گفته ام شوخی و مسخره نکنی و بدانی که
این نامه را از صمیم قلب مینویسم و چقدر تاسف میخورم اگر
باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت نفرت از تو میخواهم
که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی زیرا نامه های تو سراسر
مهمل و دروغ است و نمیتوان گفت که دارای
لطف و حرارت میباشد بطور قطع بدان که همیشه
دشمن تو هستم و از تو بشدت متفنر هستم و نمیتوانم فکر کنم که
دوست صمیمی و وفادار تو هستم.
.
.
.
.
دوستان خوب
اگه می خواهید بدانید که راز این نامه چه بوده است نامه را یک بار دیگر یک
خط در میان بخونید
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول:
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .اسم این دست خداست .او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم:
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی .
این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شودانسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفادهکنیم .بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را درمسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوباست .پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .صفت پنجم :همیشه اثری از خود به جا می گذارد .بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسب به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
وقتی این داستانو خوندم خیلی خیلی احساسم یه مادرم بیشتر شد تقدیم
به همه مادران:
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود.
تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم.مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یکدفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت.شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکردو میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند وگفت: بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد وبه در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد
شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناسرا روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به
منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من واردمدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت. بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی
مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود.امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود ودیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلفمیخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت.وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمینمعاش کنم. قبول نکردو گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم."و این ششمین دروغی بود که به من گفت.درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی بهمن روی کرده است.در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با منزندگی کند.امّا او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من بهخوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و درکنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزمشهری فاصله بود.همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتادهاست.وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود کههمهء اعضاء درون را میسوزاند.سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم.اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمدو گفت:"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادربرخوردارند.
این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند.
همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده
است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از
کودکی تحت پرورش خود قرار داد .
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت
جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
پشمم ریخت.
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم
یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم
که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره،
اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت،
یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم
سوار شده بود
مردمی
که روی زمین زندگی میکردند مثل همه تاریخ در حال گذران زندگی روزمره شان
بودند که روزی یکی از فرشتگان مقرب خداوند را دیدند که یک بسته کبریت در
دست راست و یک سطل آب در دست چپ دارد اما در گوشهای از آسمان نشسته و
همانطور که به انسانها نگاه میکند اشک میریزد
مردم جلو رفتند و از فرشته سوال کردند: ای فرشته محبوب، اتفاقی افتاده که این گونه اشک میریزی؟
فرشته گفت: به حال شما انسانها اشک میریزم!
مردم
توضیح بیشتری خواستند و فرشته اشاره به دستهایش کرد و گفت: امروز از
خداوند اجازه خواستم که با این کبریت، بهشت او را به آتش بکشم و با این
سطل آب ، آتش جهنم را خاموش کنم تا به این وسیله خدا دوستان واقعی خود را
بشناسد، یعنی دیگر بهشتی نباشد که مردم به خاطرش کار نیک انجام بدهند یا
جهنمی نباشد که از ترس آتشش از کار بد روی گردان شوند اما خداوند این
اجازه را نداد و گفت: من بندههایم را دوست دارم پس مهم نیست که آنها با
بهانه من را دوست داشته باشند یا بی بهانه!
فرشته از جا برخواست و ادامه داد: به حال انسانها اشک میریزم که قدر چنین خدای مهربانی را نمیدانند!
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،
طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.
سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:
اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده
اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟
ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،
خطای تو را به حساب دیگران می گذارم …
مرد قبول کرد .
ابلیس خنده کنان گفت :
عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت