-
عشق و دیوانگی
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 09:59
در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند ، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک . همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد ، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال...
-
سکه با ارزش
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 09:52
روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد ، در آن گیر کرد و هر کاری کرد ، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند به ناچار پدرش را به کمک طلبید اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند . پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود ، فکر کند . قبل از این کار...
-
الکساندر فلمینگ
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 09:50
الکساندر فلمینگ کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند فلمینگ نام داشت . یک روز ، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود ، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک را شنید ، وسایلش را بر روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید. پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود ، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را آزاد...
-
در یعنی قفلی است
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 09:47
جوانی غمگین و سر خورده سر راه شیوانا سبز شد و با ناراحتی به او گفت : به هر کاری که دست می زنم نهایتاً به دری بسته بر می خورم که دیگر نمی توانم به پیش بروم . قصد ازدواج می کنم شرایطی که مقابلم می گذارند سخت و دشوار است . می خواهم کاری برای خود دست و پا کنم می بینم وسایل و لوازم آن به راحتی فراهم نمی شود و درآمدش فوق...
-
اهنگر با ایمان
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 09:46
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا" به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را...
-
شاد بودن غلام
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 09:45
من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم...
-
رابرت داینس زو
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 09:44
رابرت داینس زو قهرمان ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه ، زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند...
-
صداقت و دانه عقیم
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 09:43
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت:...
-
زیباترین قلب
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 09:42
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیر...
-
دو نجات یافته
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:24
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و به جزیره کوچکی شنا کنند . دو نجات یافته نمی دانستند چه کاری باید کنند اما هردو موافق بودند که چاره ای جز دعا کردن ندارند. به هر حال برای اینکه بفهمند که کدام یک از آنها نزد خدا محبوبترند و دعای کدام یک مستجاب می شود آنها...
-
گدای نابینا
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:22
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را...
-
ارزیابی
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:19
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد . پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم...
-
ساحل وصدف
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:18
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ - این صدفها را در داخل اقیانوس می...
-
عشق
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:13
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.» عصر وقتی...
-
بد شانسی
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:11
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم...
-
پیرمرد باهوش
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:09
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى...
-
دو دوست
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:07
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید،روی شنهای بیابان نوشت((امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.))آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه...
-
تصمیمات خدا مرموزند ولی همواره به نفع ماست
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:05
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند. دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم . وقتی به قله رسید ند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان...
-
با موقعیت ها چانه نزنیم
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:04
در روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوی عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است؟ سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا تیبریوس آنها را با خشم از خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند:قیمت همان صد سکه است ....
-
روز تبلیغات
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 17:03
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که...
-
مرد با ایمان
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:59
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش...
-
دستان دعا کننده
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:57
این داستان به اواخر قرن 51بر می گردد. در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با۱۸بچه زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی81ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از ۱۸بجه) رویایی را در سر می پروراندند. هر...
-
تاجر و روستائیان
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:50
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به...
-
مرد ماهیگیر
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:47
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم" ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن ما از اداره...
-
خراشهای مادر
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:44
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .......
-
معلم واقعی
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:38
ر روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى...
-
دختر نابینا
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:36
سالها پیش دختر پسری عاشق دختری نابینا شد دخترک به پسرک گفت تو میدونی من کورم با من ازدواج میکنی پسرک در جوابش گفت من عاشق خودت هستم نه چشمانت دخترک به پسرک گفت اگر واقعا مرا دوست میداری چشمانت را به من ببخش تا زیبای تورا ببینم و تا ابد با تو بمانم پسرک فریب خورد چشمهایش را به عشقش بخشید و خود نابینا شد دخترک که بینای...
-
تخته سنگ
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:36
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخٿی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تٿاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این...
-
ایمان
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:35
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است. فکر می کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت :...
-
شام اخر
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 16:34
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام اخر دچار مشکل بزرگی شد ک می بایست نیکی را به جای عیسی و بدی را به شکل یهودا از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرف به او خیانت کند تصویر میکرد کاتر را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانیش را پیدا کند روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از ان جوانان همسرا یافت...