جایی برای تنهایی

جایی برای تنهایی

داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -
جایی برای تنهایی

جایی برای تنهایی

داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -

نامه عاشقانه

 

محبت شدیدی که سابقا ابراز میکردم

 

دروغ وبی اساس بود و در حقیقت نفرت به تو

 

روز به روز زیادتر میشود و هرچه بیشتر ترا میشناسم

 

پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار میگردد

 

در قلب خود احساس میکنم که ناچارباید

 

از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که

 


 

شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهاییکه اخیرا با تو کردم

 

طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و

 

بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و میدانم که

 

خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد کرد

 

اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود را با تو

 

به پریشانی و بد ختی خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را

 

در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من

 

هیچگاه بتو رام نخواهد شد و نفرت و کینه ام پیوسته

 

متوجه تواست این نکته را باید در نظر داشته باشی و بدانی که

 

از تو میخواهم آنچه را که گفته ام شوخی و مسخره نکنی و بدانی که

 

این نامه را از صمیم قلب مینویسم و چقدر تاسف میخورم اگر

 

باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت نفرت از تو میخواهم

 

که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی زیرا نامه های تو سراسر

 

مهمل و دروغ است و نمیتوان گفت که دارای

 

لطف و حرارت میباشد بطور قطع بدان که همیشه

 

دشمن تو هستم و از تو بشدت متفنر هستم و نمیتوانم فکر کنم که

 

دوست صمیمی و وفادار تو هستم.
.
.
.
.

 

دوستان خوب

 

اگه می خواهید بدانید که راز این نامه چه بوده است نامه را یک بار دیگر یک

 

خط در میان بخونید


هواشناسی

مردان قبلیه سرخ پوست از رئیس جدید می پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشته، جواب میده: «برید هیزم تهیه کنید.»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد!»

پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه
یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: «بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!»
رییس می پرسه : «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن.»

قدرت اندیشه

پیرمردی تنها در "مینه سوتا" زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: 

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.

من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.

من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

                                                                      امضا: دوستدار تو پدر

بعد از مدتی پیرمرد، این تلگراف را دریافت کرد:

پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.

روز بعد  صبح  زود ۱۲  نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی به مزرعه ی پیر مرد ریختند  و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده؟  

پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

پازل

پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت:

 بیا کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟

و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت؛ می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید:  مادرت به تو جغرافی یاد داده؟

پسر جواب داد: جغرافی دیگر چیست؟ اتفاقا پشت همین صفحه، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم!

سکان را به من بده

خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید: آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟

می گویم البته به امتحانش می ارزد.

کجا باید بنشینم؟

چقدر باید بگیرم؟

کی وقت نهار است؟

چه موقع کار را تعطیل کنم؟

خدا می گوید: سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی

(( شل سیلور استاین ))

قصاب و سگ

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت.

روی کاغذ نوشته بود" لطفا۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" .۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .

سگ هم کیسه راگرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.  

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید .

با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.

قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.

قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

 اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.

صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد  اتوبوس درست بود سوار شد.

قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد.

پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد.

اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.

گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.

اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت  و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.

قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. ا

ین باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟

 این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه

شانس خوب یا بد

در روزگار کهن پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: "عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد! "روستازاده پیر در جواب گفت: "از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟" و همسایه ها با تعجب گفتند: "خب معلومه که این بد شانسیه!"

هنوز یک هفته از ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: "عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت!" پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: " از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟"

فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: "عجب شانس بدی!" و کشاورز پیر گفت: " از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟" و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: "خب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد احمق کودن!"

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند.پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.همسایه ها برای تبریک بار دیگر به خانه پیرمرد رفتند: "عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! " و کشاورز پیر گفت: " از کجا می دانید که ...؟"

بر گرفته از کتاب آخرین راز شاد زیستن پیرو قلب خود باشید) .نوشته اندرو متیوس)

لباس زیبای دروغ

روزی دروغ به حقیقت گفت: مــــیل داری باهم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم، حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد.

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد.

دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او راپوشید و رفت.

از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است، اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود

استاد مغز ندارد

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

مگه کری

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.

دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد.

این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله 4 مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو.

اگر نشنید همین کار را در فاصله 3 مترى تکرار کن. بعد در 2 مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.»

آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود.

مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید.

بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟

باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید.

باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد.

این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟

زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ.

نتیجه اخلاقى:

مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد.