داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -
داستان عاشقانه. پند اموز . حکیمانه . خنده دار- عاطفی- شعر- قصار-حرف -
به گذشته که نگاه میکنم خوب بود او بود من بودم پدر هم زنده بود
من حرف میزدم او میخندید و پدر هم خوشحال بود
اشپزی اش در خانه ی ما از همه بهتر بود او هر شب دعا می پخت سر سفره عشق اول برای ظهور بعد برای من بعد پدر بعد همسایه ها بعد ابی مینوشید گلویی تازه میکرد
ذکری میگفت
دست بر زانو میگذاشت یا علی میگفت
بلند میشد
وقتی میگفتم برای خودت دعا نمیکنی با خنده میگفت خدا همیشه حواسش هست
وقتی مریض شد هیچکس دعا نمیکرد من نمیخندیدم پدر مدتها بود رفته بود سفره ای برای پهن شدن نبود فقط دستهایی بود که پشت چرخ خیاطی سوراخ سوراخ شده بود
دست هایش عطر خدا را داشت اگر خدا عطر داشت قطعا بوی دستهای مادرم را میداد.
مهیار
یکشنبه 6 دیماه سال 1394 ساعت 01:08 ب.ظ
اره قشنگه
منم خوشم اومد
خدا منو ببخشه اگه بعضی وقتا دل مامانمو میشکنم
ولی فک نکنم ببخشه. خیلی اذیتش میکنم