دردونه
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1394 ساعت 08:00 ب.ظ
×××
وقتی دلت میگیرد......
جلوی آیینه می ایستی.....
رژ لب....
کمی عطر
و
کمی نیشخند میزنی به خودت !
به دلتنگی هایی که برایشان نقاب میدوزی......
لباس رنگی ات را می پوشی
موهایت را می بندی
و چند دانه مروارید به بغض هایت می آویزی!
و در آخر
آنقدر زیبا میشوی ،
که هیچ کس شک نمیکند"تنهــــــــــــــــــــاترین" دختر دنیایی...
فرزانه
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1394 ساعت 12:34 ب.ظ
من و چهار دیواری ...من و غم ...من وماتم...من و دلتنگیها...چه کنم؟؟؟چه کنم .تا که نباشد یادت...یادت هست که گفتم بروم؟؟؟نگفتی که بمان؟؟؟نکند بازی معکوس دل است؟؟؟تو که گفتی که بمان ...من که ماندم ...تو چرا؟؟؟تو نگفتی که بازی دل است...حکم دادم به دلم هر تپش یاد تو را زنده کند...تا دلم در تپش است یادت بر لوح خونین دل است...24ساله شدی همنفسم...به کدامین عشق تو سوگند خوردی؟؟؟به کدام دست تو عادت داری؟؟؟؟مکر این دل چه گناهی دارد که چنین بال وپرم میشکنی؟؟؟؟اشکانت به هنگام وداع به چه سختی مرا میشکند ...وتو نیستی که ببینی مرا که شدم کالبد بی حس تنم...اشک من دیده ی من خوار شدنم وتو نیستی که ببینی جرم من عشق تو بود ...24ساله شدی ....من دیوانه هنوز منتظرم م م م ]خوش باشید دنیا به کام شعراتون عالی
این شعر دلش تنگ بود دلت گرفته ها یه وضو بگیر نماز بخون بعد تو سجده اونقدر گریه کن تا خالی بشی
هیــــــس!ساکتــــ
فریـــــــادت را بی صدا کن
بــــــغضت را نوش جان کن
و اشکــــــــ هایت را پنهان
اینجا هیچـــکس به فکر دیگری نیست
همه در تـــــــــــکاپوی خواسنه های خویش هستند
و برای رسیــــــــــــــدن به مرادشان از تو هم می گذرند
شکـــــــ نکـــــن...
انسان که باشی
عاقبت یک جایی، یک وقتی
به قول شازده کوچولو
دلت اهلیِ یک نفر می شود !...
و دلت،
برای نوازش هایش تنگ می شود ؛
حتی برای نوازش نکردنش!
تو می مانی و دلتنگی ها،
تو می مانی و قلبی که لحظه های دیدار تندتر می تپد
سراسیمه می شوی،
بی دست و پا می شوی،
دلتنگ می شوی،
دلواپس می شوی،
دلبسته می شوی؛
و می فهمی،
نمی شود "انسان" بود و عاشق نبود!!
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
×××
وقتی دلت میگیرد......
جلوی آیینه می ایستی.....
رژ لب....
کمی عطر
و
کمی نیشخند میزنی به خودت !
به دلتنگی هایی که برایشان نقاب میدوزی......
لباس رنگی ات را می پوشی
موهایت را می بندی
و چند دانه مروارید به بغض هایت می آویزی!
و در آخر
آنقدر زیبا میشوی ،
که هیچ کس شک نمیکند"تنهــــــــــــــــــــاترین" دختر دنیایی...
خیلی قشنگ بود
من و چهار دیواری ...من و غم ...من وماتم...من و دلتنگیها...چه کنم؟؟؟چه کنم .تا که نباشد یادت...یادت هست که گفتم بروم؟؟؟نگفتی که بمان؟؟؟نکند بازی معکوس دل است؟؟؟تو که گفتی که بمان ...من که ماندم ...تو چرا؟؟؟تو نگفتی که بازی دل است...حکم دادم به دلم هر تپش یاد تو را زنده کند...تا دلم در تپش است یادت بر لوح خونین دل است...24ساله شدی همنفسم...به کدامین عشق تو سوگند خوردی؟؟؟به کدام دست تو عادت داری؟؟؟؟مکر این دل چه گناهی دارد که چنین بال وپرم میشکنی؟؟؟؟اشکانت به هنگام وداع به چه سختی مرا میشکند ...وتو نیستی که ببینی مرا که شدم کالبد بی حس تنم...اشک من دیده ی من خوار شدنم وتو نیستی که ببینی جرم من عشق تو بود ...24ساله شدی ....من دیوانه هنوز منتظرم م م م
]خوش باشید دنیا به کام شعراتون عالی
این شعر دلش تنگ بود دلت گرفته ها یه وضو بگیر نماز بخون بعد تو سجده اونقدر گریه کن تا خالی بشی
هیــــــس!ساکتــــ
فریـــــــادت را بی صدا کن
بــــــغضت را نوش جان کن
و اشکــــــــ هایت را پنهان
اینجا هیچـــکس به فکر دیگری نیست
همه در تـــــــــــکاپوی خواسنه های خویش هستند
و برای رسیــــــــــــــدن به مرادشان از تو هم می گذرند
شکـــــــ نکـــــن...
انسان که باشی
عاقبت یک جایی، یک وقتی
به قول شازده کوچولو
دلت اهلیِ یک نفر می شود !...
و دلت،
برای نوازش هایش تنگ می شود ؛
حتی برای نوازش نکردنش!
تو می مانی و دلتنگی ها،
تو می مانی و قلبی که لحظه های دیدار تندتر می تپد
سراسیمه می شوی،
بی دست و پا می شوی،
دلتنگ می شوی،
دلواپس می شوی،
دلبسته می شوی؛
و می فهمی،
نمی شود "انسان" بود و عاشق نبود!!